کتاب اسب هایی که با من نامهربان بودند اثر امین فقیری
اسب هایی که با من نامهربان بودند، مجموعه ده داستان کوتاه از امین فقیری است. داستانهایی که با نثری روان نوشته شدهاند و روایتی دقیق و تیزبینانه از سالهای زندگی او ارائه میکنند. او که سالها در لباس سپاه دانش به روستاها سفر میکرد و معلم بود، در این داستانها هم از همان سالها نوشته است.
اسب هایی که با من نامهربان بودند، مانند اثر دیگر فقیری، دهکده پر ملال است. فضایی واقعگرایانه دارد که زندگی در یک روستا، بدون دسترسی به امکانات اولیه برای زندگی راحت را نشان میدهد. کمبود آب، نبود بهداشت و ... بخشی جدا نشدنی از زندگی در مناطق محروم است و این بخش، در حافظه او نقش بسته است و حضور پررنگی در داستانهای فقیری دارد.
او در این داستانها از رخدادهایی مینویسد که هر کدام تغییری در زندگیاش به وجود آوردهاند. در داستان با فلش بکهایی به گذشته سفر میکند و واقعهای را مینویسد که سالها پیش رخ داده است. غبار گذر سالیان را از روی وجودش میتکاند و با کلماتی ساده و لحنی صمیمی بیانش میکند.
امیدوار شده بودم، اما زمان نمیگذشت. شب تمام نمیشد و روز خورشید وسط آسمان گیر میکرد. این دو شب، خانهی تکاتاقه دادخدا بودم. دوستم میداشتند، هم خودش، هم کل خانوادهاش. بیشتر سکوت میکردیم. انگار بغض جلوِ حرف زدنمان را میگرفت. فاطمه گاهبهگاه قلبش میگرفت. به او گفته بودم که این اتاق سیاهشده از دود حالت را بدتر میکند. بیشتر بیرون از اتاق در ایوان مینشست و پشم میرشت و بچهها مثل جوجه دوروبرش میپلکیدند. دوتایشان شاگردم بودند.
فرداشبش رفتیم پلاس پدرزنش اخضر که بزرگ طایفهاش بود. دخترها و پسرهایش همه با پسرعموها و دخترعموهایشان ازدواج کرده بودند، بهجز فاطمه که شده بود زنِ دادخدا. مجلس خداحافظی بود. وقتی بود که جوانها و مردهای زیر پنجاه سال برای جمعآوری هندوانه و خیار و گوجهفرنگی به جیرفت میرفتند و روستا از شوروشوق میافتاد، عینهو پرندههایی که مهاجرت میکردند. کسی برای من چهچه نمیزد. بیشتر میگفتند «معلم که شدید برگردید همین جا.» و من هم فقط میگفتم «تا ببینم خدا چه میخواهد.» کسی حوصله درستی نداشت. گاهی چشمها نمنمی میشد، مخصوصاً من که همیشه اشکم دم مشکم بود و این گریه هم برایم لازم بود.
بالاخره آن شب هم گذشت. احساس من با احساس روستاییان زمین تا آسمان فرق داشت. انگار داشتم دوران تبعیدم را به پایان میبردم. من به همین مردم مختصر عادت کرده بودم، به دَه شاگردی که داشتم، اما شهرم با صدای بلند مرا به خود میخواند: با ورزشگاهها، کتابفروشیها، سینماها، تئاتر، آبوهوایش. هر قدر هم که این مردم را دوست میداشتم، باز برای ترک آنجا بالبال میزدم. به معنای واقعی خسته شده بودم و بیشتر از همه، از خودم. گویی خودم را گم کرده بودم. خوردن مداوم سیبزمینی چاقم کرده بود. دیگر اثری از آن بدن ساختهوپرداخته و کمرِ باریک نبود و به دنبال توپ دویدن برایم رؤیایی شده بود.
فردایش نمکو و حمدو از صبح زود آمدند. بهدقت اثاث را پیچیدیم و بستهها را طنابپیچ کردیم. دو حلب روغنی را هم که عیسی برادر فاطمه داده بود در کارتنی گذاشتیم و بستیم. دادخدا هم سر زمین نرفته بود و آمده بود کمک. ظهر نشده همهچیز آماده بود. دادخدا برای ناهار خاگینه و ماست آورد. وضعم به گونهای بود که انگار دارم با شادی درونم دل آنها را میشکنم.
رفتند که عصر برگردند. حالا کمکم دلشوره امانم را بریده بود: نکند قبل از اینکه اثاثیهام را ببرم لب جاده، کامیون عبور کند و برود! فکرهای منفی، داستانپردازی: ممکن بود مجبور شوم یک هفته دیگر بمانم. گاهی صدای موتور کامیون در گوشم میپیچید؛ نالهای ممتد که گاه شدت میگرفت و گاه محو میشد، انگار رؤیایی نرم و ملایم. صورت راننده با اجزای آن... چشمهایش چه رنگی بود؟ اصلاً سبیل داشت یا نه؟ کلاه سرش بود؟ چهجور کلاهی؟ همهچیز از خاطرم رفته بود. هزاربار به ساعتم نگاه کرده بودم.
از اتاق بیرون آمدم و در سایه دیوار به جاده پر از آفتاب چشم دوختم. سنگها و صخرههای کوهِ محمد حنفیه در نظرم رنگ دلآزاری به هم زده بودند. نمکو و حمدو، درحالیکه از موضوع نامعلومی میخندیدند، به مدرسه رسیدند، سلام کردند و بدون اینکه با من صلاحومشورتی کنند اثاثیه را به کول گرفتند و راه افتادند سمت جاده. دوباره و دوباره. رویم نشد به آنها بگویم راننده گفته دمدمای غروب و حالا تازه چهار بعدازظهر است. بعد فکر کردم راننده به غروب و ساعت چهکار دارد. هر وقت کامیونش پُر از گندم شد حرکت میکند، خواه آفتابی در آسمان باشد خواه نباشد.
نشستم و با جوانههای دُرمون بازی کردم. به شکل گلِ خیلی ریزی بود و بین انگشتانم که فشارش میدادم، بوی خوبی از آن بلند میشد. بینی را هوشیار میکرد. سایه از روستا شروع شد و از درختان صنوبر بالا رفت. شاهد بودم چگونه آفتاب جویده میشود. بالاخره به من رسید و از تنوبدنم گذشت و به جاده رسید. نه اینکه لیز بخورد و جلو برود؛ دقایقی طولانی طول کشید تا به نزدیکیهای قلهی کوه رسید.
عجیب این بود که جز دادخدا و خانوادهاش و اخضر کسی به بدرقهی من نیامده بود. دادخدا گفت «یادت باشد، قول دادی برگردی.» کی قول داده بودم که خودم یادم نمیآمد؟
تبسمی کردم و گفتم «تا خدا چه بخواهد.»
وزن | 155 گرم |
قطع | وزیری |
تعداد صفحه | 157 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | امین فقری |
ناشر | چشمه |
تعداد جلد | |
موضوع | رمان فارسی |
مناسب برای | بزرگسال |
شابک | 9786220105770 |
- - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
- - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
- - لطفا فارسی بنویسید.
- - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
- - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد