آخرین رویای فروغ داستان زنی میانسال به نام فروغ است که از فرزندش میخواهد او را به شهر دیگری برای مسافرت ببرد. اما فروغ حافظهاش را از دست میدهد و نمیتواند افراد دور و برش را بشناسد و به همین دلیل همهی بچههایش به شمال میایند تا دریابند که چرا این اتفاق رخ داده است. این خبر برای همهی آنها سخت و شوکه کننده است. آنها در ویلا جمع شدهاند و هرکدام حرفی میزنند. روایتهای هر کدام از زندگی شخصی و اتفاقی که برایشان افتاده است خواننده را به درون زندگی هر فرد میبرد.
یکی از نقاط مثبت داستان آخرین رویای فروغ نحوهی روایت داستان است. با پیش رفتن سیر داستان، و روشن شدن وقایع و اتفاقات نویسنده بارها این پیغام را میدهد که نمیتوانیم دربارهی افراد و اتفاقاتی که دور و برمان میافتند قضاوتی بکنیم.