کتاب داستان هایی به زبان نامادری اثر اسدالله امرایی
اول امیر دید. به سنگی زیر پل گیر کرده بود و در آب غوطه میخورد. داد زد: «لعنتی! آن لعنتی را ببینید.» زانو زدند که بهتر ببینند. رافائل، خایمه، کارل، خاویر، اریک و امیر. هیچ کدام نگفتند که میترسند. کارل در گرانت زندگی میکرد. پایین خیابان ۱۲۵، اما چون مادرش در بیمارستان کار میکرد در دایکمن به مدرسه میرفت. کارل گفت: «مثل سیاههای اسپانیایی است.»
پوست طرف قهوهای بود، یک یا دو هوا روشنتر از آب گلآلود رودخانه.
فقط یک شورت مشکی داشت. کت و کول درست و حسابی. رافائل فکر کرد چه مردهٔ گردنکلفتی، خندهاش گرفت و با صدای بلند گفت «مردهٔ گردن کلفتی است؟»
-خب، لابد گیر گردن کلفتتر از خودش افتاده.
امیر همیشه از این مزهها میریخت. خندیدند و رافائل حالش جا آمد. او تازه به این مدرسه آمده بود و خیلی اتفاقی دوست پیدا میکرد. سر راه خانه، کنار کمدهای روبه روی هم و سر نیمکتهای مجاور. دوست پیدا کردن که به این سادگیها نبود.
-یک کیسه پلاستیکی هم به پایش چسبیده.
-دهنش را صاف کردهاند.
-لابد آدم درستی نبوده.
سر نردههای پل ایستادند و حرف زدند و جنازه را از یاد بردند. نشستند و پاها را از لای نرده آویزان کردند و تاب دادند. موقعی که کشتی سیرکل لاین پر از مسافرهای خارجی از رودخانه میگذشت و همه عکس میانداختند و دست تکان میدادند. بحث جنازه دوبارهیادشان آمد رافائل که دلش میخواست فرار کند گفت: «فکر میکنی آنها ببینند؟»
امیر گفت: «نچ. خیلی دورند. هیچ جوری نمیتوانند ببینند.»
بعد خاویر دست تکان داد و کارل و امیر مسخرهاش کردند و خل مشنگ صدایش زدند.
کارل قپی آمد: «از همین جا میتوانم با سنگ بزنم به آن کشتی.»
رافائل هر چند باورش نمیشد به او خندید. آن زیر جنازه توی آب به سمت ساحل میرفت و برمیگشت. به کشتی سیرکل لاین نگاه میکردند و نمیدانستند چرا از آن بدشان میآید.
وزن | 214 گرم |
قطع | رقعی |
تعداد صفحه | 216 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | اسدالله امرایی |
ناشر | گویا |
تعداد جلد | |
موضوع | رمان غیرفارسی |
مناسب برای | بزرگسال |
شابک | 9786227094251 |
- - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
- - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
- - لطفا فارسی بنویسید.
- - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
- - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد