کتاب بی اجازه اثر بیتا فرخی
روز بعد که اولین روز هفته بود، سعی کردم اتفاقات روزهای قبل را کنج ذهن برانم و بی فکر و خیال مشغول کار شوم. موقع بالا رفتن از پله ها مستاجرین جدید را هم دیدم و البته حوصله ی معرفی خودم و سلام و علیک با آن ها را نداشتم. شاید هم حسودی ام شد وقتی دیدم زن و شوهری جوان با لبخند از در خانه شان بیرون آمدند تا همراه هم به محل کارشان بروند. هر دو شاید چند سالی از من بزرگ تر بودند، ولی شاداب و پرانرژی با لباس های هماهنگ، از خانه بیرون می رفتند. دیده بودم پرایدی فکسنی هم دارند. من برای داشتن چنین زندگی معمولی و آرامی چه کم داشتم؟ پدری دلسوز و مقتدر؟ مادری حی و حاضر؟ یا خانواده ای مستحکم؟ هرچه نداشتم بختی سیاه و کج و کوله نصیبم شده بود که فعلا فیضش را می بردم.
وارد دفتر شدم و در پی همان عزم جزمی که برای بی خیال بودن داشتم، همراه لبخندی کمرنگ با همکارانم سلام و احوالپرسی کردم. هنوز از راد خبری نبود و تا آخر وقت هم نیامد. روز بعد و روز بعدش هم خبری از او نبود و همه از این غیبت طولانی متعجب بودند. روز چهارم وقت ناهار مجید گفت در تمام طول مدتی که هومن را می شناخته هرگز پیش نیامده او چهار روز پشت سر هم غیبت کند، حتی یک بار که تصادف کرده بود به محض مرخص شدن از بیمارستان با پای شکسته خودش را به دفتر رسانده بود. حالا این مسافرت یک باره معلوم نبود چطور پیش آمده بود. نگار با نگرانی دست از غذا خوردن کشید و از مجید پرسید: تو این مدت با شما تماس نگرفتن؟
یک بار همون روز اول صحبت کردیم و دیروز هم که زنگ زدم فقط گفت حالش خوبه و یه کم گرفتار شده.
فکرم کمی مشغول راد شده بود. به دیدن هر روزه و تغییر فازهایش عادت کرده بودم.
وزن | 423 گرم |
قطع | رقعی |
تعداد صفحه | 466 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | بیتا فرخی |
ناشر | برکه خورشید |
تعداد جلد | |
موضوع | رمان فارسی |
مناسب برای | بزرگسال |
شابک | 9786226667227 |
- - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
- - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
- - لطفا فارسی بنویسید.
- - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
- - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد