می خواهم داستان زنی را برایتان تعریف کنم. فقط موضوع این است که درباره اش تقریبا هیچ نمی دانم؛ حتی اسمش را به یاد نمی آورم یا چهره اش را. شرط می بندم او هم مرا به خاطر نمی آورد. اولین بار که او را دیدم، دانشجوی سال دوم دانشکده بودم و حدس می زنم او هم بیست و پنج سالی داشت. هر دو، نیمه وقت در جایی کار می کردیم. بنا نبود چنان اتفاقی بیفتد، ولی یک شب را با هم گذراندیم و بعد از آن هرگز یکدیگر را ندیدیم.
نوزده سالم که بود، اصلا از احوال درونی خودم آگاه نبودم، چه برسد به احوال درونی دیگران. با وجود این احساس می کردم از عملکرد غم و شادی سر در می آورم. ولی آنچه هنوز از درکش عاجز بودم، وجود هزاران پدیده ای بود که در فاصله ی میان غم و شادی وجود داشت