دخترم! شادی و شعفی که از این دیدار در دل مادرت پدید آمد، در چشمهایش درخششی آشکار میگرفت. افطار آن شب از بهشت برایم به ارمغان آمده بود. طرفهای غروب جبرئیل، آن ملک نازنین خداوند، با طبقی در دست، آمد و کنارم نشست. سلام حیاتآفرین خدا را به من رساند و گفت که افطار این آخرین روز دیدار را، محبوب_ جل و علا_ از بهشت برایت هدیه کرده است. در پی او میکائیل و اسرافیل هم آمدند_ خدا ارج و قربشان را افزون کند_ جبرئیل با ظرفی که از بهشت آورده بود، آب بر دستهایم میریخت، میکائیل شستوشویشان میداد و اسرافیل با حوله لطیفی که از بهشت همراهش کرده بودند، آب را از دستهایم میسترد. ببین دخترم!_جان پدرت به فدایت_ که همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تکوین مییافت. این را هم باز بگویم که تو اولین کسی هستی که به بهشت وارد میشوی. تویی که بهشت را برای بهشتیان افتتاح میکنی. این را اکنون که تو مهیای خروج از این دنیای بیوفا میشوی نمیگویم این را اکنون که تو اسما را صدا میکنی که بیاید و رختهای مرگ را برایت مهیا کند نمیگویم... این را اکنون که تو وضوی وفات میگیری نمیگویم، همیشه گفتهام، در همه جا گفتهام که من از فاطمه بوی بهشت را میشنوم. یک بار عایشه گفت :چرا اینقدر فاطمه را میبویی؟ چرا اینقدر فاطمه را میبوسی؟ چرا به هر دیدار فاطمه، تو جان دوباره میگیری؟ گفتم :«خموش! عایشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه کوثر من است، من از فاطمه بوی بهشت میشنوم، فاطمه عین بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضای من در گرو رضای فاطمه است، رضای خدا در گرو رضای فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضای فاطمه بهشت خدا.» فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدین خاطر میخواهم که تو دختر منی، تو سیده زنان عالمیانی، تو برترین زن عالمی، خدا تو رو چنین برگزیده است و خدا به تو چنین عشق میورزد. این را من از خودم نمیگویم، کدام حرف را من از جانب خودم گفتهام؟ آن شب که به معراج رفته بودم، دیدم که بر در بهشت به زیباترین خط نوشته است: خدایی جز خدای بیهمتا نیست، محمد(ص) پیامبر خداست.