کتاب دفتر خاطرات هیولاها 3: حمله ی سایه های خرابکار اثر تروی کامینگز

الکساندر پرده را صاف کرد. ناگهان خشکش زد. به نظرش رسید که چیزی تووی آینه حرکت کرده. انگار باد سردی از لای در یخچال، به پشتش می‌خورد.
او خیلی ترسیده بود. از روی شانه‌اش به عقب نگاه کرد و صدا زد: پدر، تو آنجایی؟ اما پرده هیچ تکانی نخورد.
الکساندر به آینه نگاه کرد. تووی آینه چشم‌هایش چپ بود و دماغش کش آمده بود. بالای لبش هم سبیل داشت.
او چندبار چشم هایش را با زو بسته کرد و با خودش گفت: صبر کن ببینم. سبیل کجا بود! این فقط یک سایه است که بالای لبم افتاده.
سایه کمی جابه جا شد.
الکساندر فکر کرد: دارد پیچ و تاب می‌خورد مثل دم... دیگر نفسش بالا نمی‌آمد. بعد گفت: مثل دم مار!
سایه‌ی مار از تووی آینه لیز خورد و بیرون آمد، انگار آماده‌ی نیش زدن شده بود.